كوك كن ساعتِ خویش اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است كوك كن ساعتِ خویش كه مـؤذّن، شبِ پیـش دسته گل داده به آب و در آغوش سحر رفته به خواب كوك كن ساعتِ خویش شاطری نیست در این شهرِ بزرگ كه سحر برخیزد شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین دیر برمی خیزند كوك كن ساعتِ خویش كه سحرگاه كسی بقچه در زیر بغل، راهیِ حمّامی نیست كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی كوك كن ساعتِ خویش رفتگر مُرده و این كوچه دگر خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است كوك كن ساعتِ خویش ماكیان ها همه مستِ خوابند شهر هم...
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند كوك كن ساعتِ خویش كه در این شهر، دگر مستی نیست كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از میكده برمی گردد از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی كوك كن ساعتِ خویش اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر و در این شهر سحرخیزی نیست
نظرات شما عزیزان:
|